«یه نیمچه داستان»
89/4/18 10:37 ص
با سلام
روزی در صف یک نانوایی نان سنگک ، پیرمردی به همراه چند جوان منتظر نوبت نان بودند.
یکی از جوانان ، نان خود را که گرفت ، سنگ داغی به آن چسبیده بود ، سنگ را جدا کرد و ناگهان فکری شیطانی به ذهنش رسید .
یقه ی پیراهن پیرمرد از پشت باز شده بود و جوان در فکر بود که سنگ داغ را در پیراهن پیرمرد بیاندازد .
او این کار را کرد و سنگ را به درون یقه ی پیرمرد انداخت .
مردمی که در صف نانوایی بودند کار جوان و عکس العمل پیرمرد را می دیدند .
پیرمرد هیچ چیزی به جوان نگفت .
جوانی که کنار پیرمرد بود به پیرمرد نگاه کرد و متوجه شد قطره اشکی از گوشه ی چشم پیرمرد سرازیر شد . به پیرمرد گفت : آقا چرا چیزی به او نگفتید ؟
پیرمرد رو به جوان کرد و گفت : اشک من برای خودم نیست برای این جوان است . کاری که او کرد نتیجه سی سال قبل خودم است .
?? سال قبل همین کار را من با پیرمردی انجام دادم و اکنون نتیجه اش را دارم می بینم . این جوان نیز نتیجه ی کار خود را ?? سال بعد خواهد دید با این تفاوت که معلوم نیست آن زمان همچین سوزشی داشته باشد .
لیست کل یادداشت های این وبلاگ :