«داستان شگفت انمگیز زنی که»
89/11/7 7:40 ع
هنوز حرفهای صادقاقه و بیریای خانم سهیلا آرین برایمان تازگی دارد که از آن اتفاقی گفت که او را به ‘دیگر’ی تبدیل کرده بود، و هنوز هستند انسانهایی تا به ما نشان دهند که لِّلَّـهِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ یَهدی مَن یَشَاءُ إِلى صراطٍ مستقیم.
بیگمان داستان تشرف به اسلامهای زیادی را شنیده ایم، اما داستان امینه السِّلمی (Aminah Assilmi) قطعا یکی از زیباترین این داستانهاست. زنی آمریکایی که یک اشتباه کامپیوتری کوچک مسیر زندگیاش را آنچنان تغییر داد و او را آنگونه متحول کرد که از زندگی مرفه خود، تا ‘ترک درویشانهی این دنیا’ را سیر نمود.
نام اصلیاش را نمیدانیم. اکنون دیگر همه او را به همان نام Aminah Assilmi میشناسند. نامی که بعدترها و بعد از “بازگشت دوبارهاش به اسلام”، انتخاب کرده است. خودش دوست دارد آن را “بازگشت دوباره به اسلام” بنامد، چرا باور دارد که همهی ما بر اساس فطرت مسلمان به دنیا میآییم. قبل از اسلام آوردنش او را اینگونه میشناختند: مسیحی بَپتیست(Baptist)، فمینیستِ رادیکال و خبرنگار رادیو تلویزیون!
دختری با ماموریت الهی
آمریکا، سال 1975، ایالت کلرادو. خانمی جوان، بسیار موفق در درس و کار که جوایز و تقدیرنامههای مختلفی را در کار و درس از آن خود کرده بود. اگر چه کمحرف و خجالتی اما با تواناییهای بالا و متفاوت و معمولا در مسابقات نفر اول بود، و به دلیل همین استعداد بالایش در مدرسه توانسته بود از دانشگاه برای رشتهی “فعالیتهای تفریحی” (Recreation) بورسیه تحصیلی بگیرد. در آن سال اول دانشگاه برای اولین بار استفاده از کامپوتر برای انتخاب و ثبتنام کلاس در کالجشان راهاندازی شده بود. امینه در کلاس مورد نظر ثبتنام کرد و برای رسیدگی به بعضی کارهای تجاریاش به اوکلاهاما سیتی رفت. برگشتش دو هفته بیشتر طول کشیده بود و کلاسها شروع شده بودند. او آنقدر با استعداد بود که بتواند دو هفته عقبافتادن از کلاس را راحت جبران کند؛ اما وقتی برگهی ثبت نام کلاسهایش را دید از تعجب دهانش باز ماند: اشتباه کامپیوتری باعث شده بود که او در کلاس تئاتر ثبتنام شود! اینکه بخواهد جلوی دیگران نمایش اجرا کند برای او که حتا برای سوال کردن در کلاس هم خجالتی بود به شدت او را میترساند. اما دو هفته گذشته بود و کلاس را دیگر نمیشد تغییر داد و از طرفی افتادن از این درس مساوی بود با معدل پایین و از دست دادن بورسیه. به توصیهی همسرش –که همیشه با آرامش با مسائل برخورد میکرد- با استادش صحبت کرد و قرار شد در قسمتهای دیگر آموزش تئاتر، چیزی مثل طراحی لباس ترمش را بگذراند. هفتهی بعد که به کلاس رفت، اتفاق دیگری افتاد که او را واقعا شوکه کرد: کلاس پر بود از “آن عربهای شترچران“!
وارد کلاس نشده در را بست و مستقیم به خانه برگشت و تصمیم گرفت اصلا قید آن کلاس را به کلی بزند: “محال بود که من توی یه اتاق با یک مشت کافر بیخدای کثیف بنشینم. همه میدانند که آنها کثیفند و اصلا هم نمیشود بهشان اعتماد کرد”! همسرش اما باز سعی کرد او را آرام کند. همسرش به او گفت که این خود او بوده که همیشه میگفته خدا برای هر کاری حکمتی دارد، قطعا اینکه او در یک کلاس با آن عربها همکلاس شده خواست خدا بوده و لابد حکمتی در این قضیه است؛ همچنین مسالهی بورسیه را هم نباید فراموش میکرد. دو روز از خانه بیرون نرفت تا هم فکر کند که چرا این اتفاق افتاده و از خدا بخواهد که راهنماییاش کند که چه کند. بعد از آن با تصمیمی جدی بیرون آمد: “قطعا خدا مرا در آن کلاس قرار داده تا آن کافرهای نفهم بیچاره را از آتش جهنم نجات بدهم” .از این رو ماموریت الاهی او برای مسیحی کردن آن عربها با رفتن به کلاسها شروع شد.
او سعی میکرد در طول کلاس با آنها در مورد مسیحیت بحث کند: “من سعی میکردم برایشان توضیح بدهم که چرا اگر به مسیح به عنوان خدای نجاتدهندهشان معتقد نباشند توی جهنم خواهند سوخت؛ اما این درشان هیچ اثری نمیکرد و آنها مسیحی نمیشدند! بعد برایشان توضیح دادم که چطور عیسی به خاطر نجات آنها از گناهانشان بود که به صلیب کشیده شد”. اما باز هم آنها مسیحی نمیشدند و تلاش او جواب نمیداد. اینبار او تصمیم میگیرد تا دروغین بودن دینشان را با توسل به کتاب خودشان به آنها نشان بدهد: “تصمیم گرفتم که کتاب خودشان را بخوانم تا به آنها نشان دهم که اسلام دین دروغی و محمد هم پیامبری دروغیست”. با این تصمیم، او شروع به خواندن قرآن کرده و مدام نکاتی را از تناقضات و دروغهای آن که به نظرش میرسد یادداشت میکند. این تصمیم درنهایت او را به مطالعاتی فشرده در قرآن و دربارهی اسلام –که در نهایت یکسال و نیم از زمان تحصیل به درازا کشید- واداشت.
آغاز راه
در طول این یکسال و نیم او سعی میکرد همواره مسیحی معتقدی باشد اما ظاهرا چیزهایی در او داشت تغییر میکرد. چیزهایی که اگرچه خودش متوجه آن ها نبود اما آنقدر بود که همسرش را آزار دهد: “مثلا من و همسرم همیشه عادت داشتیم آخر هفتهها برویم بار(Bar) یا برویم پارتی، اما من دیگر علاقهای به رفتن به آنطور جاهایی نداشتم. همچنین بهمراتب ساکتتر و گوشهگیرتر شده بودم”. همچنین او دیگر مشروب مصرف نمیکرد و گوشت خوک نمیخورد. همسرش که با دیدن آن تغییرها ابتدا به امینه مشکوک شده بود، پس از مدتی دیگر مطمئن شده بود که پای مرد دیگری در میان است و امینه دارد به او خیانت میکند، چرا که فکر میکرد “همیشه برای یک مرد دیگر است که یک زن میتواند تغییر کند”. از اینرو، اگرچه کارشان به طلاق نکشید اما او، امینه را به همراه دو کودکش از خانه بیرون میکند و امینه زندگیاش را در یک آپارتمان کوچک ادامه میذهد. اما در عین حال او همچنان به مطالعاتش در بارهی اسلام، بیرون کشیدن دروغهای قرآن و هدایت عربها به مسیحیت ادامه میدهد.
در همین روزها است که روزی امینه متوجه میشود که کسی در خانهاش را میزند: “در را که باز کردم دیدم مردی با لباسخوابِ سفید بلند، که یک رومیزی چارخانهی سفیدقرمز به سرش بسته بود روبرویم ایستاده است! همراهش هم سه مرد دیگر بودند که آنها هم لباس خواب تنشان بود! (این اولین باری بود که من عربها را با لباس مرسومشان میدیدم)”! ابتدا به او برمیخورد و این نشانهی بی احترامی به خود میداند که این عربها با لباس راحتی منزل در خانهی او آمدهاند، اما بعد بیشتر به او برخورد وقتی که میبیند آن مرد به امینه میگوید که “ما متوجه شدهایم که شما میخواهید مسلمان شوید”! امینه خیلی سریع و ناراحت جواب میدهد که مسیحی است و اصلا نمیخواهد مسلمان شود. اما به ذهنش میرسد که حالا که این اینها تا اینجا آمدهاند لااقل در مورد دین و کتابشان سین جیمشان کند! بدین ترتیب بحث طولانی او با آن مرد -که بعدتر میفهمد نام او عبدالعزیز الشیخ است- در آن روز آغاز میشود. مردی که به گفتهی امینه، “انسانی صبور بود که با حوصله به همهی سولات من جواب میداد. او هیچوقت جوری برخورد نمیکرد که سوال من احمقانه و ساده به نظر برسد. او برایم توضیح داد که الله به ما گفته است تا در طلب علم باشیم و سوال کردن یکی از راههای کسب علم است… او از من پرسید که قبول داری که خدا یکی است؟ گفتم بله، گفت قبول داری که محمد فرستادهی خداست؟ گفتم بله، او سریع گفت که پس تو همین الان هم مسلمانی! اگر چه من مجادله میکردم که نخیر، من مسلمان نیستم و با خودم میگفتم که من نمیتوانم مسلمان باشم، آخر چهطوری؟! من که آمریکایی و سفید پوستم! همسرم چه خواهد گفت؟ خانوادهام؟ لابد آنها دق خواهد کرد! … عبدالعزیز هر مطلبی را که برایم توضیح میداد مثل نگاه کردن به باز شدن یک گل رز بود که گلبرگ به گلبرگ باز میشد تا برسد به زیبایی نهاییاش. هر وقت که من مخالفت میکردم که چیزی را قبول ندارم و چرا، او ابتدا میگفت که من درست میگویم و حرفم صحیح است اما بعد سعی میکرد که مساله را از جنبهی دیگر و عمیقترش به من نشان بدهد تا بهتر بفهمم“. بحث آنها در آنروز اگر چه به درازا کشید اما در در نهایت در بعدازظهر همان روز، 21 ماه می 1977، امینه این کلمات بر زبانش جاری شد: أشهد أن لا إل?ه إلا الله و أشهد أن محمدا رسول الله.
قربانگاه هاجر
آنگونه که خودش میگوید، “اگرچه در آن روز من شهادتین را گفتم اما همچنان چیزهایی برایم قابل فهم نبود و با آنها مخالف بودم. از همین رو بعد از شهادتین سریع اضافه کردم: اما هیچوقت حجاب سرم نخواهم کرد، و اگر که همسرم زن دیگری بگیرد اختهاش میکنم! که یک دفعه دیدم که آن سه مرد دیگر به سرفه افتادند”! دیدارها و بحثهای بین آنها چندین بار دیگر هم اتفاق افتاد و در طول یک سال امینه سعی میکرد بیشتر و بیشتر دربارهی اسلام بداند. اگرچه به گفتهی خودش در مطالعاتش هیچ تلاشی نداشت تا زندگیاش را تغییر بدهد اما همچنان که اطلاعاتش از اسلام بیشتر میشد، تغییرات درونی امینه هم آشکارتر میشد به طوری که در همان سال اول او حجاب به سر کرد.
اما از سوی دیگر، در سالها و جامعهای که او در در آن زندگی میکرد –که نه چیز زیادی از اسلام میدانستند و نه البته روی خوشی به اسلام و مسلمانها نشان داده میشد- مسلمانی کار سادهای نبود، و از همه مشکلتر مسلمان شدن. او به تدریج اکثر دوستانش را از دست داد، چرا که از نظر آنها دیگر “آدم باحالی نبود و دائما یا سرش در آن کتاب (قرآن) بود یا از اسلام حرف میزد؛ حوصلهی آدم را سر میبرد”! همچنین اولین روز محجبه شدنش، آخرین روز کارش نیز بود چرا که رییسش او را بین دو چیز مخیّر کرد: یا کار یا حجاب. از سوی دیگر آگاه شدن همسرش از اسلام آوردن امینه، نه تنها کمکی نکرد که کار را بدتر کرد، چرا که همسرش دیگر کاملا یقین کرد که برای مرد دیگریست که امینه مهمترین چیز در زندگیاش، دین و اعتقاداتش را تغییر داده است! از این رو، اگرچه او و همسرش همدیگر را عمیقا دوست داشتند، طلاق تنها چیزی بود که میتوانست همسرش را راضی کند، بدین ترتیب همسر امینه تقاضای طلاق کرد. اما تلختر از همهچیز و دردناکترین روز برای امینه، جدایی از دو کودک خردسالش بود.
در دادگاه طلاق، قاضی به طرز دردناکی امینه را بین دو انتخاب قرار داد: یا از اسلامش برگردد و حضانت بچههایش به او واگذار شود، یا اسلامش را بچسبد و قید بچههایش –که قانونا به مادر تعلق میگرفت- را بزند: “من شوکه شده بودم! قاضی [قبل از صدور حکم نهایی] بیست دقیقه به من فرصت داد که فکر کنم و تصمیمم را بگیرم. آنها دردناکترین دقیقههای زندگیام بودند. من نمیتوانستم آنچه قلبم گواهی میداد و به آن باور داشتم را انکار کنم. در آن حال بود که خدا را با تمام وجود صدا زدم، طوری که در عمرم هیچوقت آنگونه دعا نکرده بودم… وقتی بیست دقیقهام تمام شد، من دادگاه را ترک کردم در حالی که قلبم گواهی میداد که هیچ جا برای بچههای عزیزم امنتر از آغوش خدا نیست. در دادگاه گفتم که من بچههایم را به دستان الله میسپارم. و البته با این جمله، نگفتم که بچههایم را رها میکنم. دادگاه را ترک کردم در حالیکه میدانستم زندگی بدون بچههایم برایم بسیار سخت خواهد بود. قلبم خون گریه میکرد اما میدانستم که تصمیم درست را گرفته بودم. چیزی که در آن شرایط آرامم میکرد آیةالکرسی بود: الله لا اله هو الحی القیوم …
از دست دادن فرزندان گرچه تلخترین اما تنها سختیای نبود که امینه با آن مواجه میشد، چرا که برخورد خانوادهاش هم دستکمی از دیگران نداشت و هیچکس روی خوشی به او نشان نمیداد: مادرش به تصور اینکه این انتخاب، یک تصمیم بوالهوسانه است، امیدوار بود که امینه به زودی از نظرش برگردد. خواهرش -که متخصص سلامت روانی بود- مطمئن شده بود که امینه عقلش را از دست داده و باید در بیمارستان روانی بستری شود. پدرش که معمولا آدم منطقی و آرامی بود با شنیدن خبر مسلمان شدن امینه تفنگش را برداشت تا برود و او را بکشد چراکه از نظر او “بهتر بود این دختر بمیرد تا این که برای همیشه در قعر جهنم بسوزد”! و اینگونه بود که امینه یکباره خودش را تنها دید: “یک دفعه دیدم من ماندهام بدون دوستهایم، بدون همسرم، بدون بچهها و خانواده و هیچی. با خودم گفتم خب حالا بعدش چه”؟
اولین بارقههای امید:
در طی این سالها امینه به مراتب تغییر کرده و به انسان دیگری تبدیل شده بود. همه میدیدند که چگونه اخلاق او بهتر و مهربانتر شده است. همچنین امینه بر خلاف برخورد اولیهی خانوادهاش سعی میکرد همچنان با آنها ارتباط داشته باشد و با احترام و مهربانی با آنها برخورد کند. در مناسبتهای مختلف امینه برای آنها کارت تبریک میفرستاد و همیشه سعی میکرد بدون نام بردن منابع، جملات زیبایی هم از قرآن یا حدیث بر روی آن کارتها برایشان بنویسد. طولی نکشید که اولین جرقهها برای امینه زده شد: اولین کسی که دین او را قبول کرد و سپس مسلمان شد مادربزرگش بود که نزدیکی به صد سال عمر داشت. اما اندکی پس از مسلمان شدن مادربزرگش درگذشت؛ اتفاقی که اگرچه امینه را غمگین کرد اما خوشحال بود که مادربزرگش مسلمان و با نامهی اعمالی پاک از دنیا رفته است.
بعد از این سالها، امینه دیگر کاملا آشکارا اسلامش را ابراز میکرد و خود را مسلمان میخواند. طولی نکشید که روزی مادر امینه با او تماس گرفت از او پرسید که “این اسلام و اینا که میگوید چه هست”؟! این اولین تماس همدلانهی مادرش بود که امینه را بسیار خوشحال کرد چرا که از نظر مادرش “این چیزی که بهش اسلام میگویید” تاثیر خوبی بر امینه داشته بود. چند سال بعد مادر امینه دوباره در تماسی تلفنی از او میپرسد که گر کسی بخواهد مسلمان شود باید چه کار کند؟ “به او گفتم که فقط باید بداند که خدا یکی است و محمد پیامبر اوست. مادرم گفت که این را که هر نفهمی هم میداند! منظورم این است که چه کارهایی باید بکند؟! من برایش همان چیزها را دوباره گفتم و گفتم اگر به آنها معتقد است پس همین الان هم مسلمان است. بعد مادرم گفت: بسیار خب، پس بگذار فعلا چیزی به پدرت نگوییم”. اما مادر امینه نمیدانست که پدر امینه دو ما پیش از اینکه مادرش با او تماس بگیرد با امینه تماس گرفته و همین سوالات در مورد اسلام را پرسیده و تصمیم گرفته که مسلمان شود!
نفر بعد که از خانوادهی امینه مسلمان شد خواهرش –همان متخصص سلامت روانی- بود: “خواهرم به من گفت که من آزادهترین آدمی هستم که تا به حال دیده است. شنیدن این حرف از کسی مثل خواهرم برایم بهترین تعریف و تحسینی بود که شنیده بودم”. در پس سالهای سختی و دوری انگار خداوند خواسته بود تا پاداش سختیهای امینه را بدهد، امینه میدید که چگونه در طی این سالها هر از گاهی فردی از خانواده و اقوامش به اسلام مشرف میشوند و این برای امینه مایهی دلگرمی و بسیار خوشحال کننده بود. اما خوشحال کنندهترین خبر برای او روزی بود که یکی از دوستانش، به او خبر داد که همسر سابق امینه، همان که به تصور اینکه امینه با مرد دیگری رابطه دارد از او طلاق گرفته بود، شهادتین را گفته و مسلمان شده است. این خبر امینه را به گونهی دیگری خوشحال کرد. بعدتر همسر سابقش پیش او آمد و به او گفت که چهطور در طی این شانزده سال امینه را همواره زیر نظر داشته و میدیده که چهگونه روز به روز خوبتر میشود و میخواهد که دخترش هم مثل امینه بزرگ شود و سپس از امینه خواست که او را به خاطر اتفاقاتی که در گذشته رخ داده بود ببخشد؛ چیزی که امینه همان سالها قبل در حق او انجام داده بود. چند سال بعد هم، ویتنی (Whittney) پسر اول امینه که حالا بیست و یک ساله شده بود، با امینه تماس گرفت و به او گفت که او هم میخواهد مسلمان شود.
دریای رحمت
باران رحمت الاهی همچنان بر زندگی امینه میبارید. او که از نظر پزشکان به دلیل بیماریاش قاعدتا نمیتوانست فرزند دیگری به دنیا بیاورد، از ازدواج دومش دارای پسری شد که او را به سبب برکتی که خدا در زندگی به او داده بود “برکت” نامید. اما این چشمهی جوشان رحمت بر امینه در این نیز متوقف نشد و بر زندگیاش همچنان جاری بود. سالها بعد دکترها تشخیص دادند که امینه به سرطان حاد و پیشرفته دچار شده است که احتمالا تا یک سال دیگر می توانست زنده بماند. اما امینه هیچ وقت هدفش را گم نکرد و ناامید نشد: “من به فکر افتادم که چه کسی بعد از من مراقب فرزندانم، به خصوص پسر کوچکم خواهد بود؟ اما با اینحال من ناامید نبودم. همهی ما خواهیم مرد. من مطمئن بودم که این دردهایی که میکشم همهاش رحمت خداست. … [در زندگیام] خیلی زود رحمت و محبت خدا را دیدم. دوستانی که مرا دوست داشتند یکباره از همهجا پیدا شدند. از همه مهمتر فهمیدم که چقدر ارزشمند است که حقیقت اسلام را به دیگران هم نشان دهم. مهم نبود که کسی، چه مسلمان یا غیر مسلمان مرا تایید کند یا نه، از من خوششان بیاید یا نه. تنها تایید و محبتی که من میخواستم از خدا بود. در عین حال میدیدم که برخی مردم انگار بدون هیچ دلیلی مرا دوست داشتند. برایم خیلی شیرین بود وقتی یاد این میافتادم که اگر خدا رو دوست بداری، او محبتت را در قلب مردم قرار میدهد. من ارزش این محبت الهی را ندارم، این همهاش رحمت خداست“.
در طول همهی این سالها، امینه دمی از مطالعه و کسب دانش دربارهی اسلام فرو نگذاشت. او همچنین همراه کسب دانشِ بیشتر نسبت به اسلام تا جایی که میتوانست در مراسمات و مکانهای مختلف به سخنرانی میپرداخت و برای کمک به دیگران، چه مسمان یا غیر آن، در شناخت اسلام تلاش میکرد. حالا دیگر امینه فردی شناخته شده بود که همه او را با نام خواهر امینه میشناختند. نام Sister Aminah کافی بود تا باعث شود سالن سخنرانیهای او همواره پر از جمعیت باشد؛ چه در دانشگاهها، مراکز اسلامی، مساجد یا هر جای دیگر. او نسبت به هیچ دعوتی اگر که میتوانست فروگذار نبود، در هر ایالتی از آمریکا که باشد، نزدیک یا دور. نام او دیگر در بین مسلمانان همهی ایالتهای امریکا و نیز در دنیا شناخته شده بود. خدا در کلام امینه آنگونه شیرینی و شیواییای قراد داده بود که آن دختر کمرو و کم حرف را به سخنوری خوشرو و خندان تبدیل کرده بود که به واسطهی سخنانش بسیاری از دختران و پسران به اسلام گرویده بودند. بیشترین تلاش او در سالهای زندگیاش به عنوان یک زن، شاید صرف همان دغدغهی اصلی امینه ‘نشان دادن اسلام به عنوان دین رحمانی و آزادی بخش حقیقی زنان’ شده بود.
سالها بعد از مسلمان شدن، امینه مدیر اتحادیهی بینالمللی زنان مسلمان (International Union of Muslim Women) شد و در بسیاری از کالجها و مجامع آکادمیک داخل و خارج از آمریکا به ایراد سخنرانی پرداخت. امینه در طول سالها فعالیت در این سمت توانست با تلاش فراوان و رایزنیهای گسترده با مجامع دولتی آمریکا اولین تمبر پستی عید فطر را در سال 2001 منتشر کند، امری که باعث خوشحالی و هویتبخشی به همهی مسلمانان آمریکا شد. او پس از آن با وجود باقی ماندن آثار سرطان در او، البته بیکار ننشست و تلاش کرد که بتواند در سال 2010 انتشار این تمبر یادبود را دوباره احیا و آنرا سالیانه کند. همچنین او در تلاش بود تا با رایزنی با دولت، عید فطر را در آمریکا روز تعطیل ملی اعلام کند.
با وجود اینکه امینه شخصیتی به شدت فعال داشت و مدیر موسسهای دینی و فعال بود، با اینحال، او زندگی بسیار ساده و معمولی برای خود انتخاب کرده بود. او نه تنها حقوق بالایی در امور اجراییاش نداشت، که سخنرانیهایش را فقط برای رضای حق انجام میداد و دستمزدی دریافت نمیکرد. از این رو در اواخر عمر و با شرایط اقتصادی متورم آمریکا زندگی برایش کمی سخت شده بود. او در سالهای آخر عمر با مشکلات اقتصادی برای مخارج روزانه و اجارهی منزلش دست و پنجه نرم میکرد اما عزت نفس و ایمان بلند او به او اجازه نمیداد که از کسی تقاضای پول کند. در سال 2008 صاحبخانهاش خانهای که در آن مستاجبر بود را فروخت و او نتوانست خانهی دیگری با بودجهی موجودش پیدا کند. به همین دلیل، او برای چندین ماه زندگیاش را در کمپهای چادری میگذراند و سعی میکرد تا با صرفهجویی در غذا و سفر هایش بتواند هزینهی لازم برای اجارهی یک منزل جدید را فراهم کند. تا اینکه پس از مدتی و پس از با خبر شدن برخی مسلمانان و دوستانش از این موضوع، شروع به خبررسانی در این زمینه در وبسایتها و از طریق ایمیل کرده و به جمعآوری پول و کمک به او برای اجارهی خانهای مناسب پرداختند. بعد از آن بود که امینه توانست در خانهی اجارهای جدیدش که دوستانش برایش فراهم کرده بودند برای دو سال آخر عمر ساکن شود.
سرانجام، امینه السلمی، در روز 5 مارس 2010 (چهاردهم اسفند 1388) در راه بازگشت از جلسهی سخنرانی در نیویورک، به همراه پسرش در ایالت تنسی آمریکا در 65 سالگی در اثر تصادف جان به محبوبش تسلیم کرد و روحش نزد معشوق و حامی همیشهگیاش، همو از سرآغاز بازگشتش به اسلام همه چیزش را برایش قربانی کرده بود، بازگشت.
لیست کل یادداشت های این وبلاگ :